سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای خدا

لاغر اندام، خوش تیپ، خوش سیما، محجوب و فوق العاده با استعداد.

بیست روز قبل از آخر ترم مرخصی می گرفت می رفت تهران می خوند  واسه امتحان، هنوز نتیجه رو نگرفته بر می گشت منطقه.

از دانشگاهشون زنگ زدن به من.

پرسید: سید محمدو می شناسی؟

گفتم: بله.

گفت: دانشجوی ماست.

گفتم: خب؟

گفت: دانشجوی پزشکیه.

گفتم: می دونم.

گفت: دانشجوی ممتازیه با این که کلاس ها رو شرکت نمی کنه ولی همون بیست روزی که میاد می خونه نمره هاش ممتازه.

گفتم: می دونم.

گفت: ولی نمی دونید که ایشون ضریب هوشی فوق العاده ای داره و اگه بیاد این جا و بچسبه به درسش، آینده یکی از نوادر پزشکی ایران می شه. ما بهش می گیم قبول نمی کنه شما که اون جا نیرو کم ندارید، این یه نفرو بفرستید بیاد سر درسش؛ حیفه! با این استعداد اگه درس بخونه سرونشتش تو سرنوشت پزشکی ایران تأثیر داره.

به بچه ها گفتم سید محمدو پیداش کردن، اومد. گفتم وسایلتو جمع کن باید بری! خوشحال شد، فکر کرد می خوام بفرستمش خط.

پرسید: کدوم خط؟

گفتم: خط نه، 021 (تهران)

ناراحت شد گفت: چرا؟

گفتم که از دانشگاه تماس گرفتن

گفت: نه، من نمی رم.

گفتم: تو که نمی خواستی ادامه بدی برای چی چهار ساله داری پزشکی می خونی؟ خب از اول نمی رفتی!

گفت: داداشم پزشکن، مادرم گفته اگه تو هم پزشک نشی ازت راضی نمی شم، رفتم که راضی بشه چون می دونستم بدون رضایت مادرم به آرزوم نمی رسم!

هر چی بحث کردم دیدم فایده ای نداره.

گفتم: سید تو مقلد کی هستی؟

گفت: امام

گفتم: امام گفته جنگ واجب کفائیه، من فرمانده ی تو هستم نیرو نمی خوام برگرد برو سر درست!

دیگه چیزی نگفت، رفت.

چند روز بعد بچه ها داشتن می رفتن برای خط؛ کنار ستون ایستاده بودم دیدم داره میاد، کلاه اورکتشو کشیده بود روی سرش. منو که دید صورتش رو برگردوند که نبینمش.

رفتم جلو گفتم: سید این جا چیکار می کنی؟! مگه نگفتم برو تهران!

گفت: حاجی شما مقلد کی هستی؟

گفتم: امام.

گفت: امام می گه جنگ واجب کفائیه؛ اون روز شما  منو نمی خواستی ولی گردان عمار نیرو می خواست، رفتم عمار.

گفتم: سید به سرنوشتت پشت پا نزن، توی دانشگاه موفق تری برو درست رو بخون!

گفت: سرنوشت من فردا توی این صحرا رقم می خوره!

فردا رفتم جلو از بچه ها سراغ سید رو گرفتم، گفتن توی اون سنگره رفتم ببینمش؛ سنگر با خاک یکی شده بود.

پرسیدم: سید کو؟ گفتن: بعد از شروع عملیات اولین نفری بود که شهید شد. 

صداش تو گوشم تکرار شد: سرنوشت من فردا توی این صحرا رقم می خوره!


 


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/11ساعت 9:52 عصر توسط هادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak